ماهيگيري روي پلي از انگشتان تو

احمدرضا خليليان
reza2624@yahoo.com

روزها بدون كوچك ترين سر وصدايي مثل دانه هاي ساعت شني مي ريختند. اول هر هفته شنبه ها تحويل مي شدند و ساعت شني را دستي سر و ته مي كرد.ومن لابلا ي لايه هاي سيال زمان سر مي خوردم:درست مثل ماهي قزل آلا در رودخانه و هراز گاهي هم چون جنيني در بطن رحم مادر ،در زمانآب غوطه ور بودم.
-يك عاشقانه آرام....موافقيد؟
فنجانش را بالا مي آورد,بخار قهوه چشمانش را مي زند,مماس بر لبه فنجان نگاهش مي كند. دو مشتري خارج مي شوند....گره رو سري اش باز شده است,سرش را با ملايمت بر ستون سفيد گردنش خم مي كند:
-...آدمي كه براي عا شق شدن اجازه مي گيره ,فكر نميكنم ديگه معطل بمونه تا...
-پس موافقيد؟! قهوه تون سرد نشه...
انگشتانش را در موهاي كم پشتش فرو مي بردوبادست ديگرعينكش را بالا و پايين مي كند.
لبخندي از بين رديف سفيد و مرتب دندانهابر لبانش مي نشيند:
-بهتره بگم با هر چيزسرد و آرام موافقم, حتي اگه يه قهوه تلخ و سرد باشه!
اين را گفت وانگشتان كشيده و خوش تراشش را دور فنجان حلقه كرد.قهوه را سر كشيد...دانه هاي ريز قهوه جايي بين دندانهاو لبخندش رسوب كردند.
-اجازه ميديدبه يك حقيقت اعتراف كنم؟
-باز هم اجازه؟!.....لبخند آرامش مانند رود سد شكسته اي فوران مي كند,صداي خنده اش اركستري زهي را مي ماندكه نوازندگانش مشغول كوك كردن سازهايشان اند وگاه گاهي تمهاي اصلي را ميتوان در آن جستجو كرد.خنده اش مي ايستدو دوباره به لبخندي استحاله مي يابد.
-نه!نه! اين باركاملا جدي است...
-(...)
حالا ديگر فنجان را سر جايش گذاشته بود,درست در مركز نعلبكي,قاشق رابرداشت وشروع كردبه خراب كردن نقش و نگار ته فنجان..
چه لزومي داردكه در خلاف جريان آب جان بكنم.جريان سيالش همه چيز را مي شويد,حل مي كندو مرا باخود به جلو مي برد,اين رود كه يك مقصد نهايي بيشتر ندارد:باتلاق. اين روزها بازي ذهن من تنها يك چيز است ؛يك گفتگوي آرام و بي پرده...
-انگشتهاتون!قبل از اينكه خودتون را ببينم اونهارا برانداز كرده بودم,راستش ديگه برام مهم نبود كه صاحب اونهاكيه و يا چه شكليه....فكر نميكنم زياد موضوع پيچيده اي باشه.نيست؟
اصلا تعجب نميكند. دو فنجان شير قهوه روي ميز كناري مناظره احتمالا عاشقانه ديگري را وساطت مي كنند.انگشتان مانند پلي مقعر در هم قلاب مي شوند,دستهايش راكه از آرنج به لبه ميز تكيه مي دهدلختي ساعدهايش سمفوني زيباييش راآغاز ميكند...
لبخندي با ملودي اي تغزلي ,گردني متقارن كه تمام نواها را هارموني مي بخشدوساعدهايي كشيده وباريك كه موسيقي را افسون مي كنند.چانه اش رابه سمت چپ پل تكيه مي دهد,گونه اش طرف ديگر پل مي آرامد,دانه هاي تلخ قهوه ته فنجان چون ريگهاي كف رود خشكيده اي زير پل باقي مانده اند.
-خب؟
همين...فقط مي خواستم بدونيد كه ديوونه هايي پيدا مي شن كه ممكنه مجذوب.../اجازه مي ديد لمسشون كنم؟
حالا كه فكرش را ميكنم,به خودم مي گويم كه اگر خيلي خوش شانس باشم سرنوشتي مثل قزل آلاي شوبرت پيدا خواهم كرد.دراعماق رود آب و زمان خنك تر اند,شفاف تر اندوالبته نور هم كمتر است... با اين حال راحتر به جلو مي روم,آبششهايم برودت زمانآب را فرو مي بلعندوخنكاي آن زير تمام فلسهايم سر مي خورد.
-چقدر انگشتهاتون سرده! نكنه ترسيديد؟
ـنه!چيزي نيست...من هيچ وقت دستهام گرم نيست.
پيش خود انديشيد كه دستهاي او بيش از اندازه پر حرارت اند.اتومبيل چراغهايش را روشن و حركت مي كند.خطوط سفيد وسط اتوبان با كوبشهاي ريتميك خود،هيجان تكرار فوگ وار زيبايي ناگهانيش را شدت مي بخشند...
-لاك آبي آسماني!حتما از اين رنگ خوشتون مي آيد؟
از بچگي رود،درياو آسمان را با آبي نقاشي مي كرديم،امابعدها چه زود فهميديم كه اينها هيچكدام رنگ ندارند,اين فقط يك خطاي باصره بودكه باعث مي شدآنهااينقدر خوش رنگ و آرامشبخش به نظربرسنداما واقعيت بي رنگي بود...كاملا بي رنگ...درست به رنگ هيچ.حالا در اين اعماق لابلاي رسوبات لايه لايه زمانآب بيش از هر زمان ديگري رنگ نيستهستي را در مي يابم.
-به نظر من ماآدمها،همه محصول تصادف هستيم...من يك تصادف بيست و پنچ ساله و شما هم بيست و دو ساله.والان هم دوتا از اين شش ميليارد تصادف ،تصادفا بهم بر خورد مي كنند.جالب نيست؟ شما چي مي گيد؟اصلا بهتون نمياد اينقدر ساكت باشيد...
ديگر حرفي براي نشخوار كردن درذهن باقي نمانده است كم كم بوي گل و لاي ولجنهاي آبكند با جريان وضعي آب به مشام ميرسد. صداي رودپر خروش تر شده است؛غران ومذبوحانه چون فريادهاي آخر محتضري حين عشقبازي بامرگ؛اين عاليجناب سياهپوش...
آسمان سربي رنگ شده است،اتومبيل به تقاطعي ميرسد.چراغ قرمز مي شود و عابري بلند قامت در حالي كه دستهايش را درجيبهاي باراني اش پنهان كرده و روز نامه اي را در بغل داردبه سرعت مي گذرد...اركستر نواهايي غريب وكشداري را اجرا مي كندو موسيقي هن هن كنان درجا مي زند...
-لطفابس كنيد...ازآدم هايي كه در برابر خانم هادچار تاملات و ياس فلسفي مي شوندمتنفرم...گاهي سكوت بهترين انتخابه؛ اركستر ناگهان مي ايستد.
-من تسليم...
اتومبيل در اولين فرعي مي پيچد...افق روبرودر ميان انبوه دود وچشمان وغ زده و سرخ ماشينها،غروبي باتلاقي را ترسيم مي كند.
-راستي مسير,مسيرتون از كدام طرف است؟
مسيرم ازكدام طرف است؟!ديگر مسيري نمانده است,بالاي سرم از توده درهم سايه دختدرختان مي فهمم كه به باتلاق رسيده ام.بوي ناي زمانآب گنديده همه جا را پر كرده است.آن بالا دختدرختان دراز گيسودر اطراف آبگير حلقه زده اندوهمانطور كه شيره متعفن مردار ماهيان را با ريشه هايشان بالا مي كشند,صورتهاي بزك كرده اشان را نيز در سطح آب نظاره مي كنند. دختران كهن, دختران مرگ انتظار...
حالا ديگر هوا تاريك شده است,دسته هاي كلاغهاروي سيمهاي تير هاي چراغ برق جابجا مي شوند و مي گويند : «خواب,خواب,خواب...» و چراغها هم فقط خودشان را روشن مي كنند.اتومبيل در كنار تاريكي سردي كه سر در گريبان مشغول قدم زدن دركوچه است مي ايستد....اركستر تعطيل شده است وفراشها دارندروي سن وزير صندليها راجاروب مي كنند.
-خيلي ازتون متشكرم.روز خوبي بود,البته اگر ديگر پشت سر هم اجازه نگيريدودچار ياس فلسفي هم نشيد,احتمالا روزهاي بهتري در پيش خواهد بود.
انگشتان بلورين دستگيره را بغل ميكنند.
-باز هم تسليم! ولي هنوز يك موضوع باقي مانده است...كمي نزديك تر بياييد.
رو بر مي گرداند،دوطره مو در دوطرف گونه هايش را كنار مي زند،بانگاهش حمله مي كندو نزديكش مي شود.قبل از اينكه فرصتي براي عكس العمل بيابد به رويش خم مي شود،دستانش را دور مچ هايش حلقه ميكند...خود را كنار نمي كشد،تعجب نميكند.دختران كنار رود كر ميخوانندو چون جن زدگان سرها را در آب فرو مي كنندو بيرون مي آورند. لرزش سنگيني هر دو را احاطه ميكند،سرش راروي انگشتان خم ميكند،عينك مي افتدودرآب غلط زنان پايين مي رود.دهانش را باز مي كندو هر ده انگشت را فرو مي بردوشروع مي كند به مكيدن.آسمان،رود،دريا و زمان رنگ مي بازند...فراشهاپرده سن را مي كشند،چلچراغ ها را خاموش مي كنند...نيروي غريبي مرابه اعماق مي كشد،هرچه خود را بالا مي لغزانم بي فايده است.چشمانش را مي بنددو با تمام وجود الوارهاي پل را زير دندان خرد مي كند... رعشه اي سرد؛درست مانندلرز پس از ارگاسم از شقيقه هاتا پشت كمروزيرتمام فلسها را مي پيمايد...حالا ديگر دختران كنار رود دارند جيغ ميكشند، در تاريكي،در عمق آبگير مي آرامد،فراشهاآشغالها راتوي سطلهامي ريزند، در حاليكه شيشه عينك رقصان به پايين فرومي غلطديك دسته حباب به سطح مي گريزند...
 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

31662< 2


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي